وفات به بود آنرا که در وفاي تو نبود

شاعر : خواجوي کرماني

که مبتلا بود آنکس که مبتلاي تو نبودوفات به بود آنرا که در وفاي تو نبود
که خاک بر سر آنکس که خاک پاي تو نبودچو خاک مي‌شوم آن به که خاکپاي تو باشم
جفاي خويش کشد هر که آشناي تو نبوداسير بند شود هر که بنده‌ي تو نگردد
ز سر طمع ببرم گر درو هواي تو نبودز ديده دست بشويم اگر نه روي تو بيند
بباد بر دهم آن جان که از براي تو نبودبر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد
که حرز بازوي جانم بجز دعاي تو نبودبجز ثناي تو نبود هميشه ورد زبانم
بدوستي که مرا هيچکس بجاي تو نبودبود بجاي منت صد هزار دوست وليکن
دلي که بسته‌ي گيسوي دلگشاي تو نبوددلم وفاي تو ورزد چرا که هيچ نيرزد
که سلطنت نکند هر که او گداي تو نبودگداي کوي تو بودن ز ملک روي زمين به
اميد اهل مودت بجز لقاي تو نبودچو سر ز خاک برآرند هرکس باميدي
سزاي ديدن روي طرب فزاي تو نبودترا به چشم تو بينم چرا که ديده‌ي خواجو